«چله بزرگ زور خودش را زده بود و جایش را به چله کوچک داده بود که به خواستگاریام آمدند. بچه بودم. دوازدهسالم نشده بود که نشستم پای سفره عقد و بله را گفتم، بدون اینکه یک بار او را دیده باشم.» با مرور خاطرات خوش دوران نوجوانی و جوانی، گل از گل صدیقه خانم ذاکر، قدیمی قلعه سمزقند، باز میشود.
او که در آستانه هفتادوششمین بهار عمرش است و در محله گاز زندگی میکند، در مرور خاطراتش به هفت دهه قبل برمیگردد؛ «یکساله که بودم، بهدلیل فوت پدرم، شدم همخانه عموها و عمهها و بیشتر عمهمریم. زمستان سال۳۷ بود و هوا بهشدت سرد. مردهای ورودی قلعه رو به آفتاب کمزور، کنار دیوار نشسته بودند. شوهرعمهها و عموهایم هم. دهدوازدهسال بیشتر نداشتم. برای کاری به بیرون از خانه رفتم. عباس، برادر یکی از همسایههای ما بود. همانجا بود که بیخبر، دیده و پسندیده شدم و تا قبل بهار نشستم پای سفره عقد.»
صدیقهخانم یادی میکند از دورهای که رسم نبود زنها در موضوعات مهم مداخله کنند و مردها تصمیمگیرنده نهایی بودند؛ «آقامیرزا (شوهرخواهر) و برادرهای شوهرم و عموها و شوهرعمه من خودشان بریدند و دوختند و یک روز من نشستم پای سفره عقد. مهرم ششصد تا تکتومانی بود. تا قبل عقد شوهرم را ندیده بودم، اما همان روزها که زمزمه آمدن خواستگار بود، یک روز که با دختربچههای همسنوسال خودم نشسته بودیم پای جوی آب، جوان خوشقدوقامتی را دیدم که به چشمم آمد. بعد که عقدمان کردند، دیدم همان است که دیده بودم.»
آوردن مطرب زن و مرد در مراسم عقد و عروسی برای شادترکردن مراسم از گذشتههای دور رسم بود. اما سال۱۳۳۷ «حاجآقا تراب» نامی که بزرگ دینی قلعه سمزقند بود، آمدن مطرب به قلعه را قدغن کرد و به کسی اجازه آوردن مطرب و ساز وهل را نداد. اینها را صدیقهخانم تعریف میکند و ادامه میدهد: شوهرم عباس، چون میدانست ما «ذاکرها» خانوادهای مذهبی هستیم، گروه مطربی را پیدا کرده بود که زن بینشان نباشد.
مطربهایی که آورده بود، به «کلتوک» معروف بودند. آنها لباس زنانه میپوشیدند. کلتوکها روز عقد خنچهبهسر به قلعه سمزقند که رسیدند، صدای ساز و دهلشان قلعه را برداشت و زنها و بچهها به تماشا سر دیوار خانهها آمدند، اما خنچهها به خانه ما نرسید؛ حاجآقا تراب پولشان را به آنها داد و گفت از همان راهی که آمدهاند برگردند!
قدیمها برنج را عیدبهعید درست میکردند و سال۳۸ اولین سال زندگی و تجربه غذا درستکردن صدیقهخانم بود؛ میگوید: شب عیدی مادرشوهرم به خانه پسر بزرگش رفت و قرار شد برنج آن سال را من درست کنم. قدیم برنج عید به عید پخته میشد. من در آشپزی نابلد بودم، چه رسد به برنج درستکردن که سالی یکبار انجام میشد. کلب (کربلایی)خاتون همسایهمان بود. بنده خدا آمد مرحله به مرحله کار را به من گفت؛ از اجاقگذاشتن و روشنکردنش با هیزم تا دمکردن برنج.
من همه مراحل را انجام دادم تا اگر قسم خوردم خودم درستش کردهام، قسمم راست باشد. خاتون آخرش گفت «چشمت به دیگ باشد؛ بخار که از سر دیگ بلند شد، آتش زیرش را کم کن که یک وقت ته نگیرد.» بالاخره اولین غذای دستپخت خودم بعداز عروسی را درست کردم و تازه از آن روز بود که معنای زندگی و خانهداری را چشیدم.